.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۵→
طولی نکشید که مکثش جاش ودادبه همراهی با من!...چشمای ارسلان بسته شد.منم چشمام وبستم ولباش وآروم بوسیدم...ارسلان بیشتر به سمتم خم شد...جوری که پشتم به در اتاق برخورد کرد.دستاش وگذاشت دوطرف بدنم وکف دستش وچسبوند به در اتاق...طوری که سرمم چسبید به در...بیشتر روم خم شد وبوسه هاش بودن که روی لبم می نشستن...حرکت لب من ناخودآگاه متوقف شد وبعد...
همه چیز بوسه های ارسلان بود!لبام بی هیچ حرکتی دراختیار ارسلان بودن واون باهربوسه یه عالم انرژی وآرامش وشیرینی وبه وجودم تزریق می کرد...
بعدازیه مدت بلاخره لبای ارسلانم متوقف شدن...
لباش روی لبام آروم گرفتن...ثابت وبی حرکت!...درآخر یه بوسه داغ روی لبم نشوند وبعد لبش ازم فاصله گرفت وسرش وبه عقب برد وتکیه دستاش واز در برداشت .
پلک هام روی هم تکون خوردن وچشمم باز شد...
نگاهم تونگاه خیره ومهربونش ثابت موند...لبخندی زد وزیرلب گفت:بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدی!...تابه حال توی عمرم هیچ وقت انقدر خوب ازم تشکر نشده بود!
خندیدم...با خنده من،اونم خندید...
به نگاهش خیره بودم که متوجه لبش شدم...دستم وبه سمت صورتش دراز کردم وخواستم اثر رژلب صورتی روکه روی لبش مونده بود از بین ببرم!...انگشتم که روی لبش قرار گرفت،چشماش بسته شد!یه نفس عمیق وصدا دار کشید وبعد بوسه ای روی انگشتم نشوند...
حرکات ناگهانی وبوسه های بی دلیلش،آرامش بخش بود...خیلی بیشتراز اون حدی که بشه توصیفش کرد!
لبخندی روی لبم نشست...انگشت اشاره وشصتشم وروی لبش کشیدم واثر رژ لب وپاک کردم...البته تاحدودی نه همش و!
داشتم بقیه اشم پاک می کردم که چشمای ارسلان باز شد...لبخندی تحویلم داد وبعد انگشت شصت خودش هم روی لبش نشست...دستم وکنار کشیدم واون سرگرم پاک کردن رژ لب شد.
همون طورکه مشغول ور رفتن با اثر رژلب روی لبش بود،باشیطنت گفت:رژ لب خوش رنگیه...وهمین طور خوش مزه!البته نه به تنهایی...وقتی رو لبای تومی شینه!
حرفش قشنگ بود!...اونقدر که دلم ولرزوند...امانه یه لرزش ساده...بلکه یه لرزش آرامش بخش وبی نظیر!
لبخندی به روش زدم وچیزی نگفتم...شاخه گل وازدستم گرفت وبوکشیدش...یه دستش به شاخه گل بند بود ودست دیگه اش به لبش!به طرف میزش رفت وگل وگذاشت روش...روبروی آینه قدی که کنج اتاق بود،وایساد ومشغول ور رفتن با لبش شد!...
بعداز یه مدت کوتاه دستمال کاغذی برداشت واثر رژ لب رو از روی انگشتاشم پاک کرد...دستمال وانداخت روی میز ودرحالیکه دستی به یقیه پیرهن مردونه اش می کشید به سمتم اومد!
- ببینم دیاناخانوم...تونمی خوای به ما شیرینی بدی؟کم چیزی نیستا!!!!پایان نامه ات برتر شده!
سری تکون دادم وچشمکی زدم...
- چرا!...شیرینی خریدم. گذاشتمش پیش منشیت تا ببرم به کارمندا تعارف کنم.منتهی اولش اومدم تورو اذیت کنم یه ذره حرصت بدم بعد برم شیرینی پخش کنم!
لبخندی زد ودستش وگذاشت پشت کمرم...درو با کرد ودرحالیکه من وبه سمت بیرون هدایت می کرد،سرش وخم کرد وزیرگوشم گفت:من هلاک این شیطنتاییم که یهویی به ذهنت می رسه عملیشون می کنی!...حرص دادناتم قشنگه!
خندیدم...اونم خندید.
باهم از اتاق خارج شدیم و ارسلان درو بست...
همه چیز بوسه های ارسلان بود!لبام بی هیچ حرکتی دراختیار ارسلان بودن واون باهربوسه یه عالم انرژی وآرامش وشیرینی وبه وجودم تزریق می کرد...
بعدازیه مدت بلاخره لبای ارسلانم متوقف شدن...
لباش روی لبام آروم گرفتن...ثابت وبی حرکت!...درآخر یه بوسه داغ روی لبم نشوند وبعد لبش ازم فاصله گرفت وسرش وبه عقب برد وتکیه دستاش واز در برداشت .
پلک هام روی هم تکون خوردن وچشمم باز شد...
نگاهم تونگاه خیره ومهربونش ثابت موند...لبخندی زد وزیرلب گفت:بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدی!...تابه حال توی عمرم هیچ وقت انقدر خوب ازم تشکر نشده بود!
خندیدم...با خنده من،اونم خندید...
به نگاهش خیره بودم که متوجه لبش شدم...دستم وبه سمت صورتش دراز کردم وخواستم اثر رژلب صورتی روکه روی لبش مونده بود از بین ببرم!...انگشتم که روی لبش قرار گرفت،چشماش بسته شد!یه نفس عمیق وصدا دار کشید وبعد بوسه ای روی انگشتم نشوند...
حرکات ناگهانی وبوسه های بی دلیلش،آرامش بخش بود...خیلی بیشتراز اون حدی که بشه توصیفش کرد!
لبخندی روی لبم نشست...انگشت اشاره وشصتشم وروی لبش کشیدم واثر رژ لب وپاک کردم...البته تاحدودی نه همش و!
داشتم بقیه اشم پاک می کردم که چشمای ارسلان باز شد...لبخندی تحویلم داد وبعد انگشت شصت خودش هم روی لبش نشست...دستم وکنار کشیدم واون سرگرم پاک کردن رژ لب شد.
همون طورکه مشغول ور رفتن با اثر رژلب روی لبش بود،باشیطنت گفت:رژ لب خوش رنگیه...وهمین طور خوش مزه!البته نه به تنهایی...وقتی رو لبای تومی شینه!
حرفش قشنگ بود!...اونقدر که دلم ولرزوند...امانه یه لرزش ساده...بلکه یه لرزش آرامش بخش وبی نظیر!
لبخندی به روش زدم وچیزی نگفتم...شاخه گل وازدستم گرفت وبوکشیدش...یه دستش به شاخه گل بند بود ودست دیگه اش به لبش!به طرف میزش رفت وگل وگذاشت روش...روبروی آینه قدی که کنج اتاق بود،وایساد ومشغول ور رفتن با لبش شد!...
بعداز یه مدت کوتاه دستمال کاغذی برداشت واثر رژ لب رو از روی انگشتاشم پاک کرد...دستمال وانداخت روی میز ودرحالیکه دستی به یقیه پیرهن مردونه اش می کشید به سمتم اومد!
- ببینم دیاناخانوم...تونمی خوای به ما شیرینی بدی؟کم چیزی نیستا!!!!پایان نامه ات برتر شده!
سری تکون دادم وچشمکی زدم...
- چرا!...شیرینی خریدم. گذاشتمش پیش منشیت تا ببرم به کارمندا تعارف کنم.منتهی اولش اومدم تورو اذیت کنم یه ذره حرصت بدم بعد برم شیرینی پخش کنم!
لبخندی زد ودستش وگذاشت پشت کمرم...درو با کرد ودرحالیکه من وبه سمت بیرون هدایت می کرد،سرش وخم کرد وزیرگوشم گفت:من هلاک این شیطنتاییم که یهویی به ذهنت می رسه عملیشون می کنی!...حرص دادناتم قشنگه!
خندیدم...اونم خندید.
باهم از اتاق خارج شدیم و ارسلان درو بست...
۱۸.۶k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.